حکیمی بر سر راهی میگذشت. دید پسر بچهای گربه خود را در جوی آب میشوید.
گفت: گربه را نشور، میمیرد!
بعد از ساعتی که از همان راه بر میگشت دید که بعله…!
گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته.
گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، میمیرد؟
پسرک گفت: برو بابا، از شستن که نمرد ، موقع چلاندن مرد!